می گویی؛
- نیستی!
با حواس پرتی می گویم؛
- هستم...
می گویی؛
- مدتهاست که ندیدمت...
نگاهت می کنم ، تازه فهمیده ام که انگار چیزی پرسیده ای ؛
- نمی دانم ،شاید هم نبودم...
می خندی؛
- کجایی؟
آه می کشم...
- همین جا ، اما می دانی، یک جور غریبی اندوه گریبانم را گرفته ،لعنتی ،رها نمی کند ،گویا خبر مرگ عزیزی را شنیده ام ...
باز هم می خندی؛
- چه می گویی ؟
می گویم ؛
- نمی دانم ،مگر چه گفتم ؟
می گویی ؛
- گفتی ،دلتنگی ،حرف تازه ای بگو ،دلتنگی که تازه نیست...
باز هم بی هوا بی آن که شنیده باشم چه گفتی ، زیر لب می گویم؛
- دلتنگم و هیچ دیدار و هیچ عشقی این اندوه را از دلم دور نمی کند، شاید باید خودم دور شوم او مرا رها نمی کند ...
کاش می شد ،یک شب به خیابان بزنم ،تا صبح راه بروم و صبح خودم را گم شده میان کوچه ها و خیابان های شهر پیدا کنم ،دلم می خواهد همانجا گم شده بمانم ، راه خانه ام را گم کنم ... شاید آن وقت این دلتنگی دست از سرم بردارد ...
برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 22