سرشار از خود

ساخت وبلاگ

وقتی جوان هستیم ، اگر مشکل و رنجی سر راهمان قرار بگیرد از سرو کول آن بالا می رویم تا از میان راهمان برداریمش
اما وقتی دیگر جوان نیستیم وقتی با رنج و اندوه روبرو می شویم فقط دستانمان را روی سرمان می گذاریم و مچاله می شویم تا وقتی که او حمله می کند بتوانیم جان سالم به در ببریم و زنده بمانیم...گاهی ماندن و ادامه دادن بسیار سخت می شود ، چرا آدمیزاد این قدر با خود بیگانه می شود؟ طوری که حتی نمی داند چه می خواهد و چه حسی دارد؟ چقدر همه چیز تیره و تار شده،

می دانم ،باید از خودم فارغ شوم ،تنها راه چاره ام همین است ،سرشار از خود بودن نه تنها ذره ای از رنج بودن را کم نمی کند ، بلکه وحشت ما را بیشتر می کند،

کیست این پنهان مرا در جان و من

که از زبان من همی گوید سخن

عادت ندارم ،زور که نیست ،به اینکه با خودم تنها باشم عادت ندارم،مرا برای دیدن و تماشا آفریده اند ،باید از خانه بزنم بیرون ،به کوچه بروم، و بروم و بروم، تنها راه چاره همین است... چقدر دلپذیر است غافل شدن از خود...

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 4 تاريخ : پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:10