می پرسد؛
- خوبی؟
می گویم؛
- معلوم نیست که از شدت خوشی در حال پس افتادنم؟
می گوید؛
- مسخره !
می گویم ؛
-حق با توست رفیق... من مسخره ام...
می گوید؛
- چت شده؟
می گویم؛
- به شکل بی سابقه ای می ترسم...
می خندد ؛
- می ترسی ؟ این که جدید نیست، تو همیشه ی خدا می ترسیدی ...
می گویم ؛
- می ترسم بیشتر از هر وقت دیگر...
می پرسد؛
- از چه چیزی این قدر می ترسی ؟
می گویم؛
- ترس... از دست دادن ...رسیدن به بی معنایی رنجی که می بریم...
چرا کلمات قبل از اینکه به زبانم بیایند ،محو می شوند؟ چه بلایی سرم آمده؟ گیج و منگ شده ام ...
می گوید؛
- شاید یک آدم معمولی شده ای ، یک کسی که تازه دارد معنای عمیق زندگی و درد را می فهمد... یک آدمی زادی که تخته بند تن و در زنجیر یک روح کوچک است ...
می گویم؛
- حق با توست رفیق، درست می گویی ،حالا می فهمم ،کسی که خودش را نابود می کند یک آدم نازک نارنجی نیست ، کسی است که برای این همه رنج معنایی پیدا نمی کند و می داند هر چه که به آخرش نزدیک تر شود، همه چیز رقت انگیز تر می شود...
می گوید ؛
- درسته ،حالا نوبت توست، حق با توست رفیق!
برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 5