یک آدم معمولی

ساخت وبلاگ

می پرسد؛
- خوبی؟

می گویم؛
- معلوم نیست که از شدت خوشی در حال پس افتادنم؟

می گوید؛
- مسخره !

می گویم ؛
-حق با توست رفیق... من مسخره ام...

می گوید؛
- چت شده؟

می گویم؛
- به شکل بی سابقه ای می ترسم...

می خندد ؛
- می ترسی ؟ این که جدید نیست، تو همیشه ی خدا می ترسیدی ...

می گویم ؛
- می ترسم بیشتر از هر وقت دیگر...

می پرسد؛
- از چه چیزی این قدر می ترسی ؟

می گویم؛
- ترس... از دست دادن ...رسیدن به بی معنایی رنجی که می بریم...
چرا کلمات قبل از اینکه به زبانم بیایند ،محو می شوند؟ چه بلایی سرم آمده؟ گیج و منگ شده ام ...

می گوید؛
- شاید یک آدم معمولی شده ای ، یک کسی که تازه دارد معنای عمیق زندگی و درد را می فهمد... یک آدمی زادی که تخته بند تن و در زنجیر یک روح کوچک است ...

می گویم؛
- حق با توست رفیق، درست می گویی ،حالا می فهمم ،کسی که خودش را نابود می کند یک آدم نازک نارنجی نیست ، کسی است که برای این همه رنج معنایی پیدا نمی کند و می داند هر چه که به آخرش نزدیک تر شود، همه چیز رقت انگیز تر می شود...

می گوید ؛
- درسته ،حالا نوبت توست، حق با توست رفیق!

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:10