میگوید: کافی است که اراده کنی و عمیقا بر ارادهات متمرکز شوی.... و در میان سخنانش از کتابهای مقدس و عارفان شرقی، مُدام شاهد مثال میآورد.
من اما به زنجیرهایی میاندیشم که از هزار سمت، آدمی را زندانی کرده اند. به ژنهای پیدا و پنهان و ترشح هورمونهای عجیب و غریبی که کم و زیاد شدنشان، ایمان و اخلاق و حتی عاشقی را هم مثل بیدی در هجوم بادها میلرزانَد! (حتی همین رادیو و تلویزیون میلی خودمان را هم که روشن کنی، گاه و بیگاه از کشف ژنِ دروغ، ژنِ مهربانی، ژنِ عشق و... سخن میگویند!). دیگر چیزی نمیگویم از ژنهایی که از چند نسل پیش به شکلی پنهانی در ما حضور داشتهاند و افتخار جلوهگری در ما (نوادگانِ نمیدانم کدام نیاکان!) را به خودمان دادهاند!
می گوید عقل را رها کن، با قلبات بیندیش و اراده کن، قلب هم صاحب فتوا است...
و من میاندیشم به زندان عواطف و احساساتِ نا به خویش و ناخواسته، به علاقهها و سلیقههای عاطفی، به تصمیمهای عاطفی که اصلا نمیدانیم کی و از کجا در جان ما گرفته میشود؟ خندهام میگیرد وقتی که حتی نمیدانم چرا از رنگی خوشم میآید و به من آرامش میبخشد و از رنگی دیگر میگریزم؟!
میگوید: یعنی تو از مولانا بهتر میفهمی؟ که گفته است:
این که فردا این کنم یا آن کنم / خود دلیل اختیار است ای صنم!
بی تردید، من بهتر نمیفهمم. اما اگر قرار بر این باشد که شعر، دلیل به حساب آید، شعرهای خلاف این بیت را چه کنم؟ این بیت سعدی را چگونه فراموش کنم؟:
در میان هفت دریا، تخته بندم کرده است / باز میگوید که چابک باش و، دامن، تر مکن!
از زندانها و زنجیرهای دیگر چیزی نمیگویم تا خاطرت آشفته نشود. از زندانِ زبان، زندانِ تاریخ، محیط، خانواده، از زندانِ باورهای نیازموده و یقینهای موروثی و شناسنامهای و هزار و یک زندانِ دیگر چیزی نخواهم گفت.
نالهی زنجیرها، قصیدهای طولانی است، حکایت فروبستگی تلخی که آدمی را از آن گریز و گزیری نیست. حکایت زادهشدنی که کی و کجای آن را از ما نپرسیدهاند. حکایتِ مُردنی که کی و کجایِ آن را هیچ کس از ما نخواهد پرسید...
عبدالحمید ضیایی
بی خبر...برچسب : تخته بند تنم,تخته بند تن,این تخته بند تن,در سراچه ترکیب تخته بند تنم, نویسنده : mminoosamana بازدید : 193