سپیده می دمد

ساخت وبلاگ

رفیقِ جان
نمی دانم قبلاً برایت گفته ام یا نه؟ بچه که بودم وقتی بچه ها در کوچه بازی می کردند مادر برایم یک صندلی پشت در حیاط  می گذاشت تا آنها را تماشا کنم . شاید هم مادر می دانست که دخترک کوچک ، کنجکاو و دقیقش در شور و شادی بازی آنها شریک می شود و همه چیز را برای روزهای بعد بخاطر می سپارد،
نمی دانم از همان زمان بود یا سالهای بعد که من شیفته تماشا شدم ؟ بهتر است بگویم اصلا بی قرارِ تماشا شدم ، به مرور آموختم برای دیدن لازم نیست ،در جریان و قلب یک واقعه و ماجرا باشی ،فقط کافی است از هر منظری که تماشا می کنی دقیق نگاه کنی و چیزهایی را ببینی که دیگران نمی بینند.
شاید نتیجه همان دیدن هاست که حالا که سالهاست خانه نشین شده ام  در خانه این قدر دوام می آورم  و بی نهایت تصویر در ذهنم برای دیدن دارم. راستش دیدن برایم از جنس عشق است،می بینم تا خودم را و رنج و سختی هایم را فراموش کنم و این اتفاق خیلی تصادفی رخ می دهد،غفلت از خود و زیستن در دیگران.
گمان نمی برم چیزی وجود داشته باشد که آرزوی دیدنش را داشته باشم. 
 کتاب و فیلم هم ذهنم را با مکان ها و افرادی که در طول زندگیم ندیدم و از نزدیک به آنها نگاه نکردم ، بیشتر آشنا کردند.
مدتی طولانی است که شبها ،کتاب می خوانم، فیلم می بینم و سراغ صفحه تماشای فیس بوک می روم، با این صفحه به پاکستان و کابل می روم، همراه مردم پرکار و کم توقع  آنجا از غذاهای خیابانی می خورم ، به زندگی شهر های منظم و مرتب مردم چین سر می زنم،با دوستداران طبیعت همراه می شوم و در دل جنگل با چوب خانه می سازم، و شبها با سگی دوست داشتنی کنار آتش با صدای ترق و تروق سوختن هیزم ها وقتی دل به آتش می سپارند و با آن یکی می شوند می خوابم.
 با زنان روستایی ،در سرو صدای مرغ ، خروس ، اردک و گاو  نان می پزم و با آنها از باغچه ، فلفل و گوجه می چینم و آشپزی می کنم،
به خانه های خالی از وسایل رفاهی مردم نپال سر می زنم، روی زمین خاکی می نشینم و آب دماغ کودکان ژنده پوش و نیمه برهنه را پاک می کنم.
به نجاری ،نانوایی، قالیشویی و کارخانجات تهیه خوراک می روم .
به هند سفر می کنم و دهانم از فلفل زیادی که در غذا می ریزند می سوزد، به همراه نظافت کاران زحمتکش خانه های نامرتب و آشفته را تمیز  می کنم،به دیدار حیوانات در طبیعت می روم، با کودکان می دوم، زمین می خورم،می خندم و گریه می کنم.
در آرایشگاه های زنانه اروپایی و امریکایی، در شادی زیبا شدن زنان شریک می شوم، موی وز کرده دختران سیاه را می بافم .از افراد مبتکر در بازسازی و تعمیرات و ابتکارات خانه داری بسیار می آموزم،
با زنان بافنده و خیاط می بافم،می دوزم،به روستاهای صعب العبور می روم،در کنار رودخانه ها ماهی می گیرم، در تایلند و چین با چوب بامبو میز و صندلی می سازم ،در معابد ژاپن عبادت می کنم، 
خلاصه آنکه ساعتها به تماشا می نشینم،تماشای مردمی که در حال تلاش و تکاپو و زندگی هستند، با همه آنان زندگی می کنم و از خودم غافل می شوم،چه لذتی بالاتر از این که در دیگران زندگی کنی؟ 
در دلت خدارا شکر کنی؛ که هنوز زندگی می تواند بی نهایت زیبا و سرگرم کننده و با معنا باشد. 
مثل ژول ورن شده ام در اتاقم به همه جای عالم سفر می کنم و به تفاوت ها می اندیشم و از مشترکات لذت می برم... در آمریکای لاتین با مردمان سرخپوست لباس های رنگارنگ می پوشم ،در کارناوال ها شرکت می کنم،در استرالیا با دامداران اسب سواری می کنم و گوسفند می چرانم... می گردم ،لذت می برم و نمی فهمم که سپیده صبح  دمیده و من هنوز بیدارم...

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 133 تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1401 ساعت: 19:24