می گوید؛
- در این اوضاع سخت چگونه روزگار می گذرانی؟
می گویم؛
- جانفرسا می گذرد،
غم بی نانی و درد همسایه را خوردن...
حفظ سلامتی روح و جسم در سونامی بیماری ها،
منصف بودن، شریف ماندن،
ترس از حال بد وقتی ناگهان به جسم و جان حمله ور می شود،
همه چیزی است که این روزها بنام زندگانی می گذرانم...
می گوید؛
- وعشق...
می گویم؛
- عشق در این بلوا ،ناپیداست، گمش کرده ام، گاهی حس می کنم از عشق و عاشقی گفتن در این اوضاع ،شاید چیزی تجملی بنظر برسد و حکایت شکم سیری است در خیابان های سرخ در کنار زنبیل های خالی...
می گوید؛
- مگر نمی گفتی عشق ،جان تازه ای به تو می بخشد ، عاشقی اصیل ترین کار این عالم است ؟مهر ورزیدن برایت ، انگیزه بخش و راهگشاست؟
می گویم؛
- بله می گفتم ،هنوز هم می گویم، اما...
می گوید ؛
- اما چه؟
می گویم ؛
- یار ناپیداست اما اندوه پیداست و پر زور در میدان حریف می طلبد .
می گوید ؛
- اما قول دادی که وفا دار بمانی...؟
می گویم ؛
- قول دادم ، حق با توست ،اما یادت هست سعدی چه می گفت؟
چنان قحط سالی شد، اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
می گوید ؛
- بلوا و ستم در این سرزمین همیشگی است. مردمان رنج دیده ،گرسنه ومحروم حکایت تکراری این آب و خاک است.
می گویم؛
- واقعا همین طور است ،اماوقتی نگاه ما فقط به امروز است ، و بپنداریم که هرگز روزگارمان به این دشواری نبوده ،طبیعی است که به قصه پر غصه نیاکان توجهی نداشته باشیم .
می گوید؛
- با این همه از عشق نگذر ، باور کن درمان همه دردهاست.
می گویم؛
- حتی درمان ظلم و ستم؟
می گوید؛
- ایمانت را از دست داده ای؟
می گویم؛
- نه ! فقط کمی خسته ام ، بگذار دمی بیاسایم ، به زودی دوباره بر می خیزم ...
برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 126