بهشت

ساخت وبلاگ

بازهم نیمه شب است و من از خواب برخاسته ام،صدای گریه کودک همسایه در ساختمان می پیچد، گویا او هم هرشب مثل من خوابزده می شود، 
در این لحظات به تو می اندیشم... به تو که دوری ...
داستانی در ذهنم جان می گیرد،
در گورستانی قدیمی در شهری کهن در سرزمینی دور  مرد جوان مرده آرایی کار می کرد ،اوبرای وداع، مردگان را می آراست،بر تن اشان، لباسهای زیبا می پوشاند و رنگ و لعابشان می کرد ،زخم هایشان را می پوشاند و به بهترین شکل ممکن آنان را زیباتر می کرد،تا خانواده در بهترین حالت با مرده اشان خداحافظی کنند.
 در آن شهر رسم بر آن بود  که مردگان را بعد از وداع با خانواده و مراسم یادبود می سوزاندند .
او بیشتر اوقات سوال  می کرد ؛
- چرا مردگان را دفن نمی کنیم؟

و پاسخ همیشه همین جمله بود؛
- رسم ما سوزاندن است...

او با خودش فکر می کرد ،این که نشد جواب ! خب چرا سوزاندن رسم است و دفن مردگان رسم نیست؟
اما هرچه اصرار می کرد ، پاسخ دیگری نمی شنید ،
کم کم دست از سوال کردن برداشت و همه ی هم و غم اش را برای آراستن مسافران دیار عدم به کار برد. برای او چه فرقی می کرد که مردگان را بسوزانند یا دفن کنند؟ هرکاری هم که می کردند آن کس که مرده بود ،زنده نمی شد و به زندگی باز نمی گشت.
روزی از روزها مرده ای بسیار زیبا و جوان،  آوردند تا او تمیز کند و بیاراید ،
اما ، این جسد،  کمی عجیب بود و حواس او را پرت خود کرد  ،او هیچ زخم و جراحتی نداشت ،فقط رنگ پریده بود ، به رنگ ماهتاب ،
مرده آرای ما، بقدری شیفته زیبایی ،معصومیت وشکوه آن زن جوان شد که چند لحظه ای دست از کار کشید ، به او خیره شد ، تن جوان مرده را آرام آرام با آب گرم و دستمالی نرم تمیز کرد ،تمام تنش سالم بود ،در ورقه ای که کنار جسد بود علت مرگ را از کار ایستادن قلب نوشته بودند  ، موهای انبوه اش را شانه زد و بافت ، تن زیبا و بی عیب اش را با حسرت با لباس های ساده ای که همراهش بود ،پوشاند ،لباس ها بوی گل یاسمن می دادند ، بیشتر از هر روز دیگری وقت صرف کرد و او را آراست،
دقایقی غرق تماشای او شد ، زن چقدر زیباتر شده بود ،اما هنوز رنگ پریده می نمود ،
مرده آرا ،به کنارش رفت با سر انگشتانش پوست صورت زن  را مالید ،تند و تند ، دوست داشت گونه ها و لبهایش رنگ بگیرند ،اما خونی به زیر پوست مرده نمی دوید ، صورتش همانطور سفید و  به رنگ مهتاب مانده بود،
مرده آرا ،بیشتر از این طاقت نیاورد ، دلش نمی آمد این تن جوان و زیبا را به دست آتش بسپارد ، این بار سرنوشت این تن بی جان برایش مهم شده بود ، مگر می شود ،در عرض چند دقیقه این همه زیبایی را تبدیل به خاکستر کرد و از کنار این کار بی تفاوت گذشت ؟ 
کمی دست دست کرد ،کسی سراغ مرده را نمی گرفت ،مامور حمل  به اتاق آمد و گفت؛
-من باید برای جابجایی مرده دیگری بروم ،
مرده آرا پرسید؛
- آیا کسی منتظر این زن جوان است؟
مرد دست به ریشش کشید و گفت؛
 - من کسی را ندیدم ،گویا کسی را ندارد،
مرده آرا پرسید؛
- پس این لباس ها ؟
مرد پاسخ داد؛
 - نمی دانم .
 مرد این را گفت و از اتاق خارج شد ، مرده آرا معطل نکرد تن بی جان زنِ آراسته را به اتاقک پشتی که خانه اش بود برد و اورا در پتو پیچاند. وبه اتاق تشییع باز گشت.
شب وقتی به خانه آمد، خوشحال از آنکه کسی سراغ این زن جوان نیامده؛ با خودش فکر کرد؛ امشب را در کنارش می مانم و فردا او را در باغچه پشت خانه دفن می کنم و بعد آسوده و آرام  کنار او روی تخت خزید ، دستانش را دورش پیچید و اورا تنگ در آغوش گرفت و لبان داغ و پر خون خودش را بر لب سرد زن گذاشت،
نفهمید چند لحظه یا چندساعت گذشت، وقتی بیدار شد حس کرد زن زیر بازوانش حرکت می کند ، مرده آرا به صورت درخترک نگاه کرد ،لبها و صورتش  رنگ گرفته بودند،  زن عطسه ای کرد و بیدار شد .
مرده آرا، نه وحشت کرد و نه از او جدا شد ،زن بیدار شده پرسید ؛
 - چه شده؟ من کجا هستم ،چقدر سرد است...
مرده آرا دستانش رااز دور او باز نکرد و اورا بیشتر به خود فشرد و تنگ تر در آغوشش کشید،وبار دیگر لبانش را بر لبان او گذاشت،  زن جوان قبل از آن که بار دیگر بخوابد پرسید؛ 
- اینجا بهشت است؟ 
مرده آرا با لبخند گفت؛ 
- بله بهشت است ، هر جا تو باشی بهشت آنجاست .
دختر راضی و آرام خود را به دستان نیرومند و پرتوان مرده آرا سپرد تا اورا گرم کند.

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 135 تاريخ : شنبه 7 خرداد 1401 ساعت: 13:28