می گویم ؛
- حق با توست،سن و سال ،معرفت و مرام و اندیشه مهم است ،اما فکر می کنم که واقعا
هیچ قاعده و قانون نوشته شده ای وجود ندارد.
می گوید؛
- ما خودمان می توانیم حد و مرزی قائل بشویم.
می گویم؛
- برای یک دیوانه و مجنون ، تعیین حد و حدود و قانون گزاری بی معناست.
می گوید؛
- خب همین دیوانه، همیشه که دیوانه نمی ماند ،یک روز عاقل می شود و می فهمد که همه چیز را باخته،چون خودسری کرده و از قوانین فرمانبرداری نکرده است.
می گویم ؛
-جانم ،وقتی در نهایت، در عشق قرار بر رهایی باشد ،باختن معنا ندارد.
می گوید؛
-اما من نمی توانم مثل تو فکر کنم،دیگر نمی توانم ببازم.
می گویم؛
- تو هر طور که فکر می کنی درست است، عمل کن ،اما به یاد داشته باش ،وقتی که آماده نیستیم گوهری پوشیده در گل و لای پیدا می کنیم ، قدرش را نمی دانیم و ان را رها می کنیم ،بعد دل امان خوش است که از باید ها و نبایدها پیروی کرده ایم.
می گوید؛
- من یاد گرفته ام که از احساساتم کمتر پیروی کنم و اختیار نابودی هر آنچه، سرمایه معنوی که تا به حال کسب کرده ام را به دست باد نسپارم.
می گویم؛
- منظورت از باد ،عشق است؟
می گوید؛
- همان که تو می گویی ،عشق .
می گویم؛
- من هم یاد گرفته ام که به عاقبت عشق نیندیشم ،فقط رهرو وادی عشق باشم ،زندگی سراسر آزمون و خطاست و آزمودن زندگی های نزیسته...
چگونه می شود در باره موضوعی که نه زمان آمدنش را می دانیم و نه از شدت وزش و در هم پیچیدنش به خودمان خبر داریم ،دور اندیشی کنیم؟مگر آن که عاشق نباشیم .
هیچ نمی گویی اما از فشردن لب هایت برهم می فهمم که،حرفهایم چندان تاثیری نداشته و تو همچنان مثل کودکی لجباز ،عاقلانه به جنون می اندیشی.
برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 118