می گوید ؛
- خوبی؟
می گویم ؛
- تا تو هستی، مگر می توان خوب نبود؟
شرمگین می خندد و نگاهش را از من می دزدد.
می گویم ؛
- جان و دلم ،بین عاشق و معشوق ، هیچ گرفت و گیری و حرف نا گفته ای نیست ،وقتی با معشوق سخن می گویی ،گویا با خودت حرف می زنی،
من توام،تو منی...
بازهم می خندد،دل من ضعف می رود.
می گوید ؛
- عمر عشق کوتاه است.
می گویم؛
- کوتاه باشد، بلند باشد ، چه اهمیتی دارد ؟وقتی عشق می آید ، تو باور می کنی که بی معشوق هرگز زنده نبوده وزندگی نکرده ای و پس از او هم زنده نخواهی بود ،این یعنی بی زمانی در عشق و ازلی و ابدی بودن تعلق تو به معشوق .
می گوید ؛
- چقدر جالب کلمات را کنار هم می چینی .
می گویم؛
- جان دلم این کار من نیست ،کار توست ،تو در جان منی ،آن که می خندد در من ،می گرید ،می خوابد ، بیدار می شود و سخن می گوید، تویی.
این بار بلند و بی پروا می خندد و دل بیچاره ی من ، بازهم ضعف میرود. ...
بی خبر...برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 105