کوتاهِ کوتاه

ساخت وبلاگ

چرا وقتی جوانیم به مرگ نمی اندیشیم؟
دلیلش چیست؟ نیروی جوانی؟ داشتن آرزوهای دور و دراز ؟
راضی نبودن از اوضاع و احوال؟
وقتی که میان سال می شویم و بیماری ها یکی بعد از دیگری سراغمان می آیند ،آن وقت هر روز چشم در چشم مرگ از خواب بر می خیزیم و به خواب می رویم...
و عشق این وسط به چه کار می آید؟
نمی دانم،عشق هم کارسازنیست ،چرا؟
شاید به دلیل آن که عشق در میان سالی هم عشق نیست،پر از اما و اگر و شاید و باید است،
نمی دانم...
به مرگ می اندیشم ،بسیار جدی ،جدی تر از هر وقت دیگری ،اما از آن نمی ترسم ، حتی اگر به وصال معشوق نرسیده باشم ،حتی اگر انسانی ناتمام باشم،نمی ترسم چون در هر حال او از راه خواهد رسید ،فقط از مرگی دردناک می ترسم ،از مرگی همراه با رنج و عذاب و از ناهوشیاری هنگام مرگ ،که حتی ندانی که وقت رفتن کسی دستانت را گرفته یا تنهای تنهایی،
اما واقعا چه اهمیتی دارد؟ تنها باشی یا نه؟ راه رفتنی را باید رفت ...دلم برای بازماندگانی می سوزد که هیچ وقت نمی توانند مرگ عزیزی را باور کنند و همیشه احساس پشیمانی همراه آنان است ،بخصوص کسانی که می توانستند مهربان تر باشند و نبودند ...گرچه که بر آنان هم نمی شود ایراد گرفت،عده ای از زندگی بیش از مرگ می ترسند ...از فریفته شدن ،از هدر رفتن،از باختن، من که نتوانستم تغییری ایجاد کنم باشد که زمان مشگل گشای همه باشد، بقول دوستی ،ما مثل قطره اشکی از مژگان زندگی آویخته ایم تا کی باشد که بچکیم،فرصت کوتاه است رفیق .

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 98 تاريخ : جمعه 11 شهريور 1401 ساعت: 18:06