رسوا

ساخت وبلاگ

پرسیدم ؛
- نمی خواهی تمامش کنی؟

با تعجب پرسید؛
-چه چیز را ؟

گفتم؛
- عاقبت اندیشی را ،وزن کردن ،اندازه گرفتن،متر کردن،رعایت فاصله ها را ؟

پرسید؛
- فکر کن رعایت نکنم ،وزن نکنم خط کشم را زمین بگذارم ،بعد چه خواهد شد ؟ نه ،نمی توانم...

گفتم؛
- واقعا نمی دانی چه می شود؟ ای زاده ی لطف !
یگانگی از راه می رسد...

بی رحمانه خندید ؛
- شاید هم ملال از راه برسد...

با بغض گفتم ؛
-تو عاشق نیستی،چون رسوا نیستی.

شانه هایش را بالا انداخت و روی اش را برگرداند،

گفتم ؛
- عاشق ،رسواست، چون نمی ترسد چیزی از دست بدهد ،
رسواست چون چیزی برای باختن ندارد،
رسواست چون فکر نمی کند ،شاید این سودا این قدر نمی ارزد،
عاشق به بعدِ عشق نمی اندیشد ، برای همین رسوا می شود...

با خنده ای تلخ گفت؛
- ها ها ها، عاشق همه سال مست و رسوا بادا... بس کن،این ها همه شعار است، در عمل ، کم می آوریم، حتی اگر واقعی هم باشد... دیوانگی است...

گفتم ؛
- درست می گویی، رسوایی و دیوانگی همسایه اند، شانه به شانه ی هم صحرا نوردی می کنند ،آنها چیزی جز زنجیر ندارند...‌‌

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:12