لقمه

ساخت وبلاگ

می گویم؛
-زندگی مثل یک لقمه نان بیات میان گلویم گیر کرده نه بالا می آید و نه پایین می رود.

می گوید؛
- حس من عکس احساسی است که تو داری،انگار در بازار کهنه فروشان به دنبال چیزی می گردم که نمی دانم چیست...

می گویم؛
- درست مثل آن که عده ای گیج و گنگ در اتاقی تاریک از سر و کول هم بالا می رویم.

می گوید؛
- نمی دانم تشبیه کدام یک از ما به حقیقت نزدیک تر است .
می گویم ؛
- هر چه که هست رنج آور است ...

می گوید؛
- داستان آن شاگردی که برای آموختن نزد استاد رفته بود را شنیده ای؟
شاگرد با استاد عهد کرد کهتا وقتی حقیقت را در نیابد از گوشه عزلت بیرون نیاید، پس در غاری با انبوهی از کتاب ها خلوت کرد ،استاد هر چند وقت یک بار به دیدار او می رفت و هر بار می پرسید؛
چیزی آموختی؟
شاگرد هم می گفت، نه ،هنوز آنچه در پی آن هستم را نیاموخته ام،
استاد هم هر بار با چوبی بر سر شاگرد می کوبید و می رفت .
این ماجرا چندین بار تکرار شد، تا این که یک بار که استاد خواست بازهم با چوب بر سر او بکوبد ، شاگرد دستانش را بالا برد و چوب را ، قبل از آنکه بر سرش فرود بیاید در هوا گرفت ،استاد لبخندی زد و گفت؛ آفرین این همان چیزی است که باید می آموختی ،شاید حقیقت همین است که رنج نکشی.

می گویم ؛
-عجب شاگرد شجاعی!

می گوید؛
- شجاع یا ابله؟ کجای این داستان حکایت از شجاعت شاگرد داشت؟

می گویم؛
- همانجا که می گفت ،چیزی نیاموخته ام.

می گوید؛
- شجاعتی که عین بلاهت است. خب او واقعا چیزی نیاموخته بود.

می گویم ؛
- نمی فهمم. اگر می گفت چیزی آموخته ام ،ضربه چوب بر سرش فرود نمی آمد؟

می گوید؛
- همه ماجرا این است ، که اصلا قرار نبود چیزی از کتاب ها و خلوت نشینی بیاموزد،او باید در رفتار خود و استاد دقت می کرد. شجاع کسی است که از رنج بی دلیل دوری کند.

می گویم؛
- بله درست می گویی به شرط آن که شاگرد مثل یک گنگ خوابدیده ،گیج و گول نباشد... دنیای امروز ما دنیای کسانی است که نمی دانند چه چیز را گم کرده و کجا باید آن را جستجو کنند...

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 12:50