قرار

ساخت وبلاگ

می گویم ؛
-تمام استخوان هایم درد می کند ،سرما کارخودش را کرد، بیمار شده ام !

می گوید ؛
- چاره ای نیست ، باید بخوابی.

می گویم؛
-اگر دیگر بیدار نشدم ،چه؟

می گوید؛
-عزیزانت، به جای تو برخواهند خاست.

می گویم؛
- خداحافظی در زمستان ! وداع نمی کنم، دردنا ک است...

می گوید؛
- خداحافظی همیشه دردناک است...

می گویم ؛
-می خوابم.

-می گوید؛
-بخواب چه می دانی شاید در بهار بیدار شدی ،مثل یک درخت ،مثل یک حیوان که از خواب زمستانی بیدار می شود...

می گویم؛
-پس به امید دیدار ،فقط یادت باشد کجای این زمین خفته ام ،تا بتوانی به استقبالم بیایی.

می گوید؛
-شاید بهار بازگشتم،وقتی باز گردم دیگر برفی باقی نمانده زمین سبز می شود و بر سر گورت ، دو گل فراموشم نکن می رویند ، و می دانم آنجا خفته ای ،پیدایت می کنم.

می گویم؛
- گور ؟ قرارمان این نبود !!

می گوید ؛
-فراموش کردی که خواب برادر مرگ است؟

می گویم ؛
-پس تا بعد ، شاید وقتی دیگر،زمانی که دیگر زمستانی نباشد...

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 14:36