به چشمهایش که برجسته بودند و در همه جهت حرکت می کردند خیره شدم ،گفتم خیلی گستاخی، خوبه بزنم تو را هم له و لورده کنم؟ ،
گفت بزن ببینم ،،خواستم دستم را بلند کنم ،نتوانستم ،پاهای کوچک هزار پا که به موکت چسبیده بودند دستم را به زمین میخکوب کرده بودند ،مثل گالیله در سرزمین لی لی پوت ، اسیر موجودات کوچک شده بودم
خنده ام را فرو خوردم ،گفتم چه می خواهی از جانم؟
گفت باید در محکمه ای عادل ،علنی باحضور وکیل و هیات منصفه به جرم قتل هزار پا محاکمه شوی...
با خودم گفتم ،ای بخت سوخته ، چه گیری کردم...
می توانستم با یک حرکت ناگهانی دستم را خلاص کنم ،اما ترجیح دادم صبر کنم ،..
پرسیدم ،محکمه عادل؟ هیات منصفه ؟ وکیل مدافع؟ ای مورچه نادان در این مملکت چنین چیزی سراغ داری ؟
رها کن این اراجیف را ، مجازاتم را بگو تا زودتر بکارم برسم...
مورچه با غرور سر متحرکش را به اینسو و آنسو گرداند و گفت
مجازاتت این است که هزار مورچه نر تورا ببوسند ...
دندانهایم را بهم فشردم ،چی ببوسند ؟ مگر می دانید بوسه چیست ؟ شما همه گاز می گیرید...
گفت ،همان که گفتم ،آماده باش ،،، بد جوری گیر افتاده بودم ، خواستم با خواهش ،تمنا ،سفسطه ،مغلطه مخ کوچکش را بتابانم و عجالتا از این حکم خنده دار دردناک و حتی شاید مرگ آور منصرفش کنم ،
گفتم ،شما می دانید شرع چیست ؟ اصلا رساله دارید ؟ شیخ ،واعظ ؟ حاکم شرع ؟ من زنی شوهر دارم و تماس یک نفر ،یک ...چه می دانم ... یک کدام از شما که نر تشریف دارید با بنده که ماده ام ،حکم و حد و تعزیر دارد...
موفق شدم گیج شده بود، پرسید اینها که میگویی یعنی چه؟
گفتم طبق حکم شرع ،اینها فرمان خداست...
قاه قاه خندید ،حالا نخند و کی بخند...
در حالی که اشکهایش را از شدت خنده پاک می کرد گفت ،
ای خدا از دست شما آدمها،مورچه چیه که نرش چی باشه ، در ضمن ما نه نریم و نه ماده ما مورچه های سربازیم ،حکم حاکم شرع ات را بگذار در کوزه آبش را بخور ...
دیدم که قافیه را باخته ام و بایستی به زور متوسل شوم ،تصور هیکل مسخره له شده اش زیر کتاب دلم را خنک کرد،
گویی فکرم را خواند گفت ،دست بردار بانو،،، تو که دم از عرفان میزنی دیگر چرا ،این همه عاشق افراط گرایی و خشونت طلبی و حذف فیزیکی هستی؟ این همه شب بیداری و راز و نیاز و ادعا ،کجا رفت؟
خندیدم ،خنده ای عصبی ،گفتم راستش را بخواهی ،من از خواب که برادر مرگ است می ترسم این از دلیل بی خوابی ،ادعا را هم که همه دارند ،راز و نیازم هم که ماجرایی دیگر است... من بنده ای خطا کارم،آنقدر مورچه و سوسک و هزار پا کشته ام که کشتن تو به حساب نمی آید...
هنوز حرفم تمام نشده بود که سیل مورچگان از هر طرف اتاق به سمتم سرازیر شد ...
بسم الله ای گفتم و از خواب پریدم از مورچه ها خبری نبود... عجب کابوسی!!
،مابین انگشت شصت و اشاره ام را گاز گرفتم و گفتم ،خدایا توبه... غلط کردم...
برچسب : مورچه, نویسنده : mminoosamana بازدید : 167