شبگردی در ادبیات ۳

ساخت وبلاگ
شیخ بهایی جبل عاملی که تا بحال ساکت نشسته انگشتش را به نشانه سکوت روی بینی می گذارد و رو به دوستان نجوا می کند ؛

رعایت این پریشان دل را کنید ،نکند از خواب برخیزد...
حافظ لبخندی ملیح می زند ،

«نه جان برادر ،او مدهوش است نمی بینی سر بر سنگ گذاشته ،او بیدار نمی شود مگر بوی لیلی را بشنود...»

شاه نعمت الله اشکش را پاک می کند
«مجنون و پریشان تو ام دستم گیر

خود می دانی آن تو ام دستم گیر

هر بی سر و پای دستگیری دارد»

من بی سر و سامان تو ام دستم گیر
آهی می کشد و ادامه می دهد؛

«جان مجنون فدای لیلی بود

در دل او هوای لیلی بود

خاطر دل شکستهٔ مجنون

مبتلای بلای لیلی بود

ذوق لیلی نبود بی مجنون

بود مجنون برای لیلی بود»

نظامی بزرگ که آرام فقط گوش می دهد ،لب به سخن می گشاید؛

«مجنون چو ندید روی لیلی

از هر مژه‌ای گشاد سیلی»

سعدی شیخ اجل دستی بر پیشانی بلند خود می کشد و با لحنی غمناک
می سراید؛

«الا مگر آنکه روی لیلی دیدست

داند که چه درد می‌کشد مجنون را»

پس از سخنان سعدی حلاج که ساکت است و هر ساعتی یکبار فقط اناالحق می گوید ، بر می خیزد و به میان تاریکی می رود و پس از لحظاتی باز می گردد، و هر دو دستش پر از خوراکی و نان و اشربه است، آنها را به شمس می سپارد تا میان دوستانش تقسیم کند، شمس برمی خیزد و خوراک را تقسیم می کند ،ناصر خسرو مجنون را بیدار می کند و سعدی به عربی به او می گوید؛
«اخوی برخیز و با ما پاره نانی بخور،»
مجنون با چشمانی نیمه باز و گیج می نشیند و زیر لب ذکری می گوید و تکه ای نان می خورد ، حافظ می پرسد همشهری او چه می گوید
سعدی سری به تاسف تکان می دهد؛
«ذکر نام لیلی می کند»

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 160 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1396 ساعت: 16:58