شبگردی۱

ساخت وبلاگ
مجنون در لباسی ژنده در صحرا با خود خلوت کرده٬ سگان ولگرد گردا گردش می چرخند و پارس می کنند٬ مجنون اعتنایی به آنها نمی کند٬ شبی مهتابی است ؛ یاد لیلی لحظه ای رهایش نمی کند،

آهی جگر سوز می کشد،
دو کف دستش را روی هم بر سنگی زیر سر می گذارد و خسته و گرسنه و در مانده از هوش می رود.

آنسوتر ، عده ای به طرف او می آیند،اما اورا که مدهوش است نمی بینند.
وقتی نزدیک می شوند،یکی از آنها می گوید ،بهتر است بوته هایی جمع کنیم و آتشی بیفروزیم ، دیگران به تایید سر می جنبانند و مشغول جمع آوری خار و خسک و بوته های خشک گون از اطراف می شوند، وقتی به اندازه کافی بوته و چوب خشک جمع می کنند،
مردی بلند قامت به میان جمع می آید و با نفس گرمش آتش را روشن می کند،
مرد دیگری لبخندی می زند و می گوید ؛
«قربان نفست ، ملک داد جان»
همگی گرد آتش می نشینند و مجنون خفته را در روشنایی آتش می بینند،
نزدیکترین کسی که کنارش نشسته ،اورا تکان می دهد و بیدارش می کند ،
مجنون سردرگم و گیج برمی خیزد ،می نشیند چشمانش را می مالد و به آنان خیره می شود،
حافظ می پرسد ،
«برادر تو هم مثل ما مسافر در راه مانده ای؟»
مجنون که از سخنان او چیزی دستگیرش نمی شود ، هاج و واج به او خیره می شود،
ناصر خسرو که ید طولائی در سفر دارد می گوید،
«گمان می کنم او زبان ما را نمی داند»
سعدی که مدتی در مدرسه نظامیه بغداد تحصیل کرده به عربی از او نام و نشانش را می پرسد ،
مرد پاسخ می دهد ،سعدی با خنده رو به دوستانش می کند ؛؛
«ایشان قیس بنی عامر ،همان مجنون خودمان است»

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 152 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1396 ساعت: 16:58