جوهر

ساخت وبلاگ
روزی جوانی طالب در مسیرحرکت شمس جان در شهر حلب ،از او پرسید،

غرض از مزاحمت ، استاد معظم، شنیدن درد دل این طلبه کمترین ات بود،
باری ،بنده ی سر افکنده،که عمری دم از سلوک زدم،همچون کره خری ناشی به کاهدان زندگی زدم،بر خود مغرور و مسرور بودم که آری گنج و گوهر نایاب را یافته ام ... دریغ و درد ،
استاد همه ی امید من آنست که آبروی ،عزیزان طالب را بر زمین نریخته باشم، همه تلاش این کمترین،آن بود که در جستجوی عشق عمر خود را بر باد ندهم، در هر وادی که از حرکت ایستادم خنده مستانه زدم که؛
«یافتم یافتم ،همین است و جز این نیست، »
غافل از آن که کاروان سلوک پیش تر هم می رود ،بازهم مسافری سالک شدم و چند سالی را به تلمذ گذراندم و بار دیگر پنداشتم که یافته ام گوهر مقصود را، هر گاه در هر خانه بین راهی پیاده می شدم قهقهه پیروزی سرمی دادم؛ که همین است و جز این نیست،
سالهای بسیار گذشت و من که خود را واصل نمی دیدم ، سرخورده از شکست، بار دیگر سالک جوینده شدم ، ،هنوز که هنوز است آن را نیافته ا م که نیافتم ،
به راستی چرا چنین شد؟
شمس معنا رو بسوی جوان کرد و گفت آنچه را که در هر خانه و کاروانسرا یافته ای با خود داری ...
جوان دست در زیر قبای خود کرد و کیسه کوچکی در آورد و به شمس جان داد ،شمس آن را گشود و لبخندی بر لبانش نشست و برقی در چشمانش درخشید ،پس رو به سوی طالب کرد و گفت؛

ای ،سالک، اینها گوهرهای کمیابی هستند،اما بدان و آگاه باش که هیچکدام گوهر مقصود نیستند، هنوز واصل نشده ای.

جوان آهی عمیق کشید و گفت ،ای وای من ! پس سفر ادامه دارد؟

شمس جان ، دستی بر سر او کشید و گفت ،
فرزندم ،راه کمی باقی مانده،
بازگرد و به سفرت ادامه بده،
سالک پرسید ؛
استاد آیا این راه دشوار را پایانی هست و آیا واقعا گوهری کمیاب وجود دارد؟

شمس خندید ؛
-گوهر؟ نه دوست جوانم،
گوهری در کار نیست ،ذات آنچه در پی آنی متفاوت است با آنچه تا بحال به دست آورده ای،گوهر مقصود،گوهری او بی گوهر است ، ، دستانت تهی می مانند ،اما دلت آرام می گیرد ،به دلآرامی می رسی که در عین نیستی هست ،نوری ندارد اما می درخشد و،غایبی است که حضور دارد، گرمست اما داغ نیست، بزرگ است اما در آغوشت جا می شود ذره کوچکی است اما همه آفاق و انفس را رنگ می دهد ،همو در پایان راه منتظر شماست، چشم انتظارش نگذارید ، کمتر طالبی به پایان راه می رسد...

طالب ،خواست گوهر های درون کیسه را بیرون بریزد ،شمس دستش را گرفت و گفت ،نه این کاررا نکن ،گوهرانت زیبایند،
سالک با دلخوری نالید ؛
اما گوهر مقصود نیستند،

شمس دستی بر ریش سپیدش کشید و گفت،
نباشند اما نشانی از آن جوهر مقصود را در خود دارند ،نیک بنگر،

سالک با دقت به آنها نگریست، درست بود ،زیبا بودند اما نه آنقدر که او را از سفر باز دارند. او می بایست در ایستگاه آخر پیاده می شد ،مهم نبود چقدر طول بکشد...
شمس در گوشش ،نجوا کرد ،
بله فرزند،مهم نیست چقدر به طول می کشد،پی جوهر باش،جوهری که جوهر نیست...

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 142 تاريخ : دوشنبه 22 بهمن 1397 ساعت: 22:08