واعظ دانا

ساخت وبلاگ

چون صبح ازل ز عشق دم زد

عشق آتش شوق در قلم زد


هستند افلاک زاده عشق

ارکان به زمین فتاده عشق


نیلوفر بوستان عشق است

گوی خم صولجان عشق است

هر چند که عشق دردناک است

آسایش سینه های پاک است

از محنت چرخ باژگون گرد

بی دولت عشق کی رهد مرد

کس ز آدمیان چه دون چه عالی

از معنی عشق نیست خالی


خوش آن که به مهر شاهدی جست

زین دغدغه ها ضمیر خود شست

عشقت چو ازین دو جا بخواند

محمل به حقیقتت رساند

صحرای وجود را گل است این

دریای مجاز را پل است این

زین عشق کسی که بی نصیب است

در انجمن جهان غریب است

غافل ز حریم محرمیت

نشنیده نسیم آدمیت

آرند که واعظی سخنور

بر مجلس وعظ سایه گستر

از دفتر عشق نکته می راند

و افسانه عاشقان همی خواند

خر گم شده ای بر او گذر کرد

وز گمشده خودش خبر کرد

زد بانگ که کیست حاضر امروز

کز عشق نبوده خاطر افروز

نی محنت عشق دیده هرگز

نه داغ بتان کشیده هرگز

برخاست ز جای ساده مردی

هرگز ز دلش نزاده دردی

کان کس منم ای ستوده دهر

کز عشق نبوده هرگزم بهر

خر گم شده را بخواند کای یار

اینک خر تو بیار افسار

این را ز خری کزان دژم نیست

جز گوش دراز هیچ کم نیست

سرمایه محرمی ز عشق است

بل ک آدمی آدمی ز عشق است

هر کس که نه عاشق آدمی نیست

شایسته بزم محرمی نیست

جامی به کمند عشق شو بند

بگسل ز همه به عشق پیوند

جز عشق مگوی هیچ و مشنو

حرفی که نه عشق ازان خمش شو


«جامی» هفت اورنگ،
 

صولجان/ چوگان
دژم / افسرده ،پژمرده

جامی در این سروده ، در وصف عشق  می گوید و آنکه چون عشق ندارد ،هیچ ندارد ،
می گوید روزی واعظی از عشق سخن می گفت ،
مردی که خرش را گم کرده بود به محل وعظ او رسید و به واعظ گفت که چارپای خو درا گم کرده ،
واعظ دانا از حاضران پرسید؛ که آیا کسی در این مجلس هست که درد و رنج عشق را نکشیده و نچشیده باشد ،

مردی از جا برخاست و گفت ،من

واعظ به مرد خر گم کرده گفت ،بیا خرت پیدا شد،افسار بر گردنش ببند و ببر...

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 173 تاريخ : دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت: 19:14