عشق مگر حتماً باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است؛ اما هست. هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست؛ معرفت است. عشق از آن رو هست که نیست. پیدا نیست و حس میشود. میشوراند. منقلب میکند. به رقص و شلنگاندازی وامیدارد. میگریاند، میچزاند. میکوبد و میدواند. دیوانه به صحرا!
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق میجوشد، بیآنکه ردش را بشناسی. بیآنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی بدانی که بدانی.
محمود_دولت_آبادی
جای_خالی_سلوچ
برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 186