می گویم ؛- آن حدیث زیبا را شنیده ای ؟خدا می گوید هرکس در عشق من بمیرد ، خودمخونبهایش می شوم...می گوید؛- یعنی با این طمعِ شیرین ، کشته ی زار او شویم؟می گویم؛- هر چیز یا هر کس که ترس از مرگ را از من دور کند، آفرین بر دست و بر بازوش باد.می گوید ؛- از مرگ می ترسی؟می گویم؛- تو نمی ترسی؟می گوید ؛- می ترسم ...می گویم ؛- از ناتمام ماندن می ترسم...می گوید ؛- زمانی که وقت رفتن برسد ، شک نکن که همگی می گوییم ناتمام مانده ایم و آرزو می کنیم کاش فرصت بیشتری داشتیم.می گویم؛- با این همه ،به لطف او امیدوارم،راهِ رفتنی را باید رفت.می گوید ؛- اگر او به استقبالمان بیاید ؟می گویم؛- اگر او خودش به استقبالمان بیاید، زهی سعادت ! ناتمام من با او تمام می شود.می گوید؛- مطمئنی که داستان هزار و یک شب شهرزاد نیست، برای سرگرم کردن
خلیفهِ خونریز و تلخکام ؟می گویم؛- قصه ،داستان ،حکایت . ،هر چه می خواهد باشد . مگر ما خود افسانه نیستیم؟می گوید ؛- خلیفهِ خونریز چطور خونبهای عاشقانش می شود؟می گویم ؛- خلیفه خونریز وقتی عاشق شود ، دیگر خونریز نیست، قصه عشق را خودش شروع می کند.می گوید؛- افسانه در افسانه...می گویم ؛-
خواب در خواب ... ما با بی خوابی خلیفه زنده ایم...می گوید؛-عمر خلیفه دراز باد.می گویم؛- سلطان عشق برقرار بادا تا ابد الآ باد ... بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 72 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 18:26